ناله های یک ذهن خسته
آخر شب بود رفتم اینستام رو چک کنم (کلاً قشر دانشجو رو گم کردی برو اینستا پیداش می کنی)یه تصویری بود از پیج خیریه مال خارج کشور ، جشن تکلیف دختر بچه های بی سرپرستی ، در لحظه ی اول یه لحظه واقعا واقعا کیف کردم فرشته کوچولو هایی که تو لباس سفید-گلبهی از جشنشون لذت می بردن ، عکس قشنگی بود جشنی که یه تعدادی خانم جمع شدن غذا درست کردن (یا ازبیرون تهیه کردن نمیدونم ) بچه ها سرود خوندن و...
لبخند شاد بچه هایی که دنیاشون به بزرگی زنجیر دایره ای بود که با دستاشون می ساختن ، اوج نگرانی شون شاید بردن توی اون بازی بود ، اوج انتظارشون شاید هدیه ای بود که برای این روز قرار بود بگین
به بچه گی های خودم فکر می کردم ما هم همین جوری بودیم ؛ خاطرات خوب و بدش رو کار ندارم اونا جزئیاتی بود که دست ما نبود ، اما بسترش همین دنیای کودکانه ای بود که با یه پفک یکی رو می بخشیدیم و با یه اخم با یکی قهر نمی خوام یه متن نوستالژیک بنویسم اما؛
مگه جشن تکلیف ما رو چی جوری گرفتن؟ که اینجوری آزمون تکلیف می خوان😐😐
یادمه کل فعالیت سیاسی من سال ۸۸ جوک میر محسن کربی نژاد بود😂😂 حالا سرمو تو هر سوراخی می کنم ببینم چه خبره ؟ نخوای هم بزور باهاش مواجه می شی تلویزیون ،مهمونی،خوابگاه،دانشگاه،تلگرام ، اینستا، ...
حالا خوبه هیچی هم از سیاست حالیم نمی شه🤪😂
حتی همون تصویر هم مال کشوری بود که به خاطر فرار از بحث های منزجرکننده سیاسیش اسمش رو نیاوردم😳😓
شاید باور نکنید زیر همون پست به شدت دوست داشتنی و پر از دنیای معصوم کودکانه یکی کامنت گذاشته بود و همون بحث منزجر کننده رو پیش کشیده بود 😥😭😰
تاکی و کجا باید تک تک لحظه هامون رو به این قصه های پر از دیو و درد آلوده کنیم؟
کاش وقتی بچه بودم به جای زودتر بزرگ شدن یه آرزوی دیگه می کردم
پیشنهاد می کنم در انتها آهنگ شهر حسود زند وکیلی رو گوش کنید
- ۹۸/۰۱/۲۷
- ۷۸ نمایش